اشو و نیچه
اشو بارها راجع به نیچه حرف زده. در یکی از سخنرانی هاش، اوشو، نیچه را بزرگترین فیلسوف تمام تاریخ معرفی میکنه که هیچ کسی به اندازه اون نمی تونسته و نمی تونه از تمام ظرفیت ذهنش استفاده کنه. البته اوشو همین امر رو علت جنون نیچه میدونه که نتونسته از ذهنش عبور کنه و به فراسوی ذهنش بره. به زعم اوشو اگه نیچه مراقبه بلد بود دیوانه نمیشد. اوشو، ونگوگ نقاش بزرگ را هم یک مثال دیگر از بزرگمردان غربی میدونه که به بن بست فکری میرسه و خودکشی میکنه.
در نوشتار زیر، اوشو راجع به اندیشه های نیچه در کتاب دجال حرف می زنه. اوشو میگه که نیچه این کتابو در تیمارستان می نویسه که البته اشتباهه! نیچه این کتابو در سیلس ماریا و پیش از دیوانگیش مینویسه ولی پس از جنونش منتشر میشه. نگاه اوشو نگاه بکر و تاثیرگذاریه. اوشو با مهارت تمام، تو را از بن بست فلسفه رها و به افق عرفان سوق میده.
نیچه در کتاب خودش به نام "ضدمسیح" می گوید،"مردمی که هنوز خود را باور دارند، بازهم خدای خودشان را دارند. آنان شرایط خودشان را که موجب رستگاری می دانند، فضایل خودشان را، در آن خدا، مورد ستایش قرار می دهند __آنان خوشی هایشان را، احساس قدرتمند بودنشان را، در موجودی فرافکنی می کنند که از او بخاطر این ها سپاسگزاری می کنند." آیا ممکن است نظر بدهید؟
نیچه این کتاب خود، ضدمسیحThe Antichrist ، را در تیمارستان نوشت. ولی او چنان نابغه ای بود که باوجودی که تمام روانکاوها او را دیوانه تشخیص داد ه بودند، کتاب هایش اثبات می کند که آنان خطا کرده اند. او حتی در جنون خودش بسیار بسیار سلیم تر از این به اصطلاح روانشناس ها و روانکاو های شما بود. حتی در مرگش __ او آخرین نامه اش را برای دوستی نوشت__ نیز فراموش نکرد.... او همیشه نام خودش را چنین امضا می کرد، "ضدمسیح، فردریش نیچه"! حتی در لحظه ی مرگش نیز از یاد نبرد تا بنویسد، "ضد مسیح"، و سپس نام خودش را.و در آن تیمارستان او مطالب بسیاری نوشت که اهمیت بسیار دارند. "ضدمسیح" کتابی است که به شما کمک می کند تا ژرفای فریدریش نیچه را درک کنید. باوجودی که او هرگز به ورای ذهن نرفت، توانست با ذهن خودش ترتیبی بدهد که به اوج هایی والا و ژرفایی عظیم دست بیابد.او تمام عمرش با مسیح مخالف بود. او گفت، "آموزش های مسیح اهانتی به بشریت است، زیرا او بشریت را گوسفند می خواند و خودش را چوپان. او می گوید که بشریت مرتکب گناه اولیه شده است و او خودش را ناجی می خواند. فقط به او باور بیاور و نجات داده خواهی شد؟ این یک اهانت غایی به کسی است که درک می کند."برای همین است که سکیتو گفت، "من ترجیح می دهم که در دورخ تا ابد رنج ببرم تا اینکه باردیگر از تو سوال کنم. ما باهمدیگر سازگار نیستیم. هماهنگی بین قلب من و قلب تو وجود ندارد. سفر من به نزد تو عبث بوده است."
نیچه در کتاب ضد مسیح نکات بسیار زیادی را می گوید. تمام آموزه های او در مورد "فراانسان"superman است. خدا مرده است و انسان آزاد است تا یک فراانسان باشد، اینک نیازی نیست که او یک برده باشد. اینک انسان می تواند آزادی خویش را اعلام کند، و او در این آزادی خود، یک فراانسان خواهد شد. با وجود خدا، انسان فقط برده ای بود که نزد تندیس ها و متون مذهبی زانو زده و مانند یک گدا نزد خدا دعا می کند و به ناجیان و پیامبران و مهدی ها__ که نفس های اماره ی عظیمی هستند___ باور آورده است.
تمامی بشریت به سمت یک برده داری عظیم معنوی هدایت شده است.
نیچه به این دلیل با مسیح مخالف بود که او دروغ می گفت، "فقرا برکت یافتگان هستند، زیرا که وارثان ملکوت الهی هستند." این یک دروغ است. او فقط به فقرا تسلیت می دهد. و تسلی دادن به فقرا یعنی ازبین بردن هرگونه امکان انقلاب. این کاری است که تمام مسیحیان انجام می دهند. آنان محافظان سرمایه داری هستند؛ آنان از کسانی محافظت می کنند که در قدرت هستند و به فقرا سخنان تهی و تسلیت بخش می دهند: "فقرا برکت یافته هستند!" مزخرف!و فقط برای دادن یک تسلی عمیق تر به فقرا، مسیح ثرومندان را تقبیح می کند. او می گوید، "امکانش هست که شتری از سوراخ سوزن عبور کند، ولی هیچ امکانی وجود ندارد که یک ثروتمند از دروازه ی بهشت عبور کند." این فقط برای این است که فقرا احساس خوبی پیدا کنند: فقر آنان یک چیز معنوی است، نعمتی از سوی خدا است! آنان برکت یافته هستند! مردمانی چون مسیح موجب فقر هستند و امکان انقلاب و تغییر ساختار جامعه را ازبین برده اند. آنان مانع این بوده اند که یک جامعه ی بدون طبقه ایجاد شود که در نهایت جامعه ای پدید آید که حتی وجود دولت نیز مورد نیاز نباشد.مردمانی مانند مسیح ناجی نیستند، بلکه تسلی دهنده هستند. عملکرد آنان، ولو بطورناخودآگاه، محافظت و نگهداری از صاحبان منافع در جامعه است. این دلیلی است که نیچه پیوسته در ابتدای نام و امضای خودش می نوشت، "ضدمسیح". او در این مورد بسیار روشن بود.مسیح می گوید، "اگر کسی به یک طرف صورتت سیلی زد، طرف دیگر صورتت را به او بده." نیچه این را نمی پذیرد، و من با نیچه موافق هستم و نه با مسیح. دلیلش؟ نیچه یک استدلال کامل برای این می دهد. او گفت؛ "اگر طرف دیگر صورتت را به آن شخص بدهی، به او اهانت کرده ای. به او می گویی، <من از تو مقدس تر هستم. تو فقط یک فروانسان هستی>" هیچکس قبل از نیچه این جمله را یک اهانت ندیده است: برای همین است که من او را یک انسان اصیل می خوانم. او فقط یک چیز را ازکف داده: مراقبه را. وگرنه، ما یک بودا بزرگ تر از خود گوتام بودا می داشتیم، زیرا او مطلقاٌ انسانی معاصر بود.
آیا درک می کنید که او چه گفته؟ وقتی که طرف دیگر صورتت را در اختیار آن فرد می گذاری، انسانیت آن فرد را مردود می سازی. می گویی، "من یک قدیس هستم و تو فقط یک انسان معمولی هستی." نیچه می گوید، "وقتی کسی به یک طرف صورتت سیلی می زند، تا حد ممکن به سختی او را بزن. این شما را برابر می کند." تو شرافت آن فرد را بعنوان یک موجود انسانی می پذیری، و می گویی، "من نیز یک موجود انسانی هستم. من از تو برتر نیستم، من از تو مقدس تر نیستم." استدلالی عجیب، ولی مطلقاٌ کامل.
نیچه در کتابش، ضدمسیح می گوید، "مردمانی که هنوز خود را باور دارند، هنوز هم خدای خودشان را دارند."
اینک آنان خودشان خدا شده اند. ولی او چیزی از مراقبه نمی داند، مشکل در این است. در مراقبه، تو همچون یک نفس وارد می شوی، ولی هرچه عمیق تر بروی، آن نفس نیز بیشتر پژمرده می شود. زمانی که عاقبت به مرکز خودت برسی، دیگر وجود نداری. موضوع خدابودن برنمی خیزد. تو به یقین خدا هستی، زیرا که تمامی جهان هستی خداگونه است. ولی این یک سفرنفسانیego trip نیست، زیرا سفرنفسانی به دیگران نیاز دارد که از تو فروتر باشند، نیاز به این است که تو برتر باشی.
در مراقبه ی عمیق، تو می دانی که حتی درختان نیز با تو برابر هستند، که حتی حیوانات و پرندگان و صخره ها با تو برابر هستند. تمامی جهان هستی در یک برابری عظیم قرار دارند. این چیزی است که من بارها و بارها گفته ام. فقط یک انسان معنوی و مراقبه گون می تواند یک کمونیست و یک عصیانگر اصیل باشد و نه هیچ کس دیگر. زیرا هرچه عمیق تر وارد خودت بشوی، بیشتر محو و نابود می شوی، دیگر وجود نداری. پس موضوع برتری طلبی نفسانی وجود ندارد و نفس اماره سر بر نمی آورد. ناگهان تمامی هستی درست مانند خودت می شود. نفس غایب است، "من" غایب است؛ تنها یک حضور نور، یک آگاهی و مشاهده گری وجود دارد. و به نظر می رسد که تمامی جهان هستی همچون تو ساکت است، همچون تو مسرور است. بالاتر و پایین تر وجود ندارد.
هردوی این نهضت ها __ کمونیست و هرج و مرج طلبی__ به نوعی شکست خورده اند، زیرا آنان نکته ی اساسی برابری را ازدست داده اند. فقط یک مراقبه کننده می داند که همه چیز برابر است، زیرا ما همگی بخش هایی از یک گیتی زنده هستیم. شکل های متفاوت و ظواهر مختلف زیبایی آفرین هستند، زیرا تولید تنوع می کنند. ولی در ژرفای ریشه ها، همان عصاره جاری است؛ همان عصاره ی تغذیه کننده که در درختان جاری است، آن چه که به یک گل تبدیل می شود، همان هم در تو جاری است، ابداٌ تفاوتی وجود ندارد. هیچکس برتر نیست، هیچکس کهتر نیست.
حق با نیچه است. اگر مردم مراقبه گون نباشند و مفهوم خدا را رها کنند، خودشان خدا می شوند، زیرا چه کسی مانع آنان خواهد بود؟ نفس هایشان مطلقاٌ باد خواهد کرد، آنان بیشتر و بیشتر نفسانی می شوند. وقتی خدا وجود داشت، آنان فروتن بودند؛ از تنبیه، از دوزخ هراس داشتند. حالا که خدا وجود ندارد، چه کسی مانعشان خواهد شد که به نفس های بزرگ تبدیل نشوند؟
زمانی، کسی به ناپلئون بناپارت اعتراض کرد که، "آنچه تو می کنی برخلاف قانون اساسی کشور است." ناپلئون گفت، "من قانون هستم. آن قانون اساسی را بینداز دور. هرآنچه من می گویم قانون اساسی است." اینک این باید رخ بدهد. انسان نفسانی خودش قانون می شود. مردمان نفسانی خدایان می شوند.
جنگ جهانی دوم برای مردم ژاپن یک ضربه بسیار بزرگ بود، نه به سبب هیروشیما و ناکازاکی، بلکه به سبب شکست خدای خورشیدSun God . آنان باور داشتند که پادشاه آنان یک خدای خورشید بود، او یک انسان نبود، نمی توانست شکست بخورد! از آنجا که او هرگز شکست نخورده بود، آن مفهوم شکست ناپذیری خدای خورشید در اذهان مردم بیشتر و بیشتر حک شده بود: "او نمی تواند شکست بخورد، قدرتی وجود ندارد که بتواند اورا شکست دهد. او دیگر فقط یک انسان نیست، یک خدا است، یک خورشید-خدا." ولی تمام شاهان و امپراطوران بزرگ باور داشته اند که در قدرت با خداوند شریک هستند. اگر خدا وجود نداشته باشد، شاهان شما، امپراطوران شما، مردمان صاحب قدرت شروع می کنند به فکر کردند که، "ما خدا هستیم و بقیه فقط موجوداتی انسانی هستند."
پس نیچه حق دارد، اگر با مراقبه آشنا نباشی، ذهن پدیده ای خطرناک است. بدون خداوند، می تواند بسیار باد کند.
می تواند خودش را خدا انگارد.
به یاد داستانی زیبا افتادم: ماجرا در زمان خلافت عمر در بغداد رخ داد. مردی مدعی شد که با پیامی تازه از سوی خدا آمده است و پیام او یک بهبود بخشی بر قرآن مقدس بود. بی درنگ او را دستگیر کردند و نزد خلیفه عمر آوردند.
"این مرد ادعا می کند که از سوی خداوند آمده است و پیامی جدید برای بشریت دارد و پیامش از قرآن محمد پالایش یافته تر است."
محمدیان هیچگونه بهبود و پالایشی را برای قرآن نمی پذیرند، این آخرین کلام خدا است! هر مذهب همین را می گوید. پیام ماهاویر برای جین ها "آخرین" است: هیچ چیز نمی تواند تغییر کند، هیچ چیز نمی تواند پالایش شود. سخنان بودا برای بوداییان نیز چنین است. در مورد مسیح و موسی هم همین است __ هر پایه گذار مذهب در دنیا کوشیده است تا این را جا بیندازد که، "من آخرین ایستگاه هستم، همه چیز با من متوقف می شود، ازاین پس، تکاملی وجود ندارد."
ولی روند تکامل اهمیتی به این مردمان نمی دهد، به پیشرفت خود ادامه می دهد و پیش می رود.
خلیفه عمر بسیار خشمگین بود، او گفت، "تو یک مسلمان هستی و ادعا می کنی که پیامبر بهتری از محمد هستی؟"
آن مرد گفت، "البته، زیرا من پس از سالیان زیاد آمده ام. دنیا تغییر کرده است، زمانه عوض شده است، ما به یک قرآن تازه نیاز داریم. من آن را آورده ام."
عمر بسیار خشمگین شد. به سربازانش گفت، "خوب حسابش را برسید! او را برهنه کنید و به ستونی در زندان ببندید و هفت روز او را کتک بزنید. نگذارید بخوابد و به او خوراک ندهید. پس از هفت روز من می آیم و خواهم دید که آیا تغییر عقیده داده یا نه."
آن مرد را برای هفت روز تمام پیوسته شکنجه دادند: بدون خواب و بدون خوراک و کتک زدن مداوم.
وقتی در روز هفتم عمر به زندان رفت، آن مرد غرقه در خون بود، تمام بدنش کبود و خون آلود بود.
عمر گفت، "حالا چه فکر می کنی؟ آیا تغییر عقیده داده ای یا نه؟"
مرد خندید و گفت، "وقتی که از بهشت با آن پیام تازه برای بشریت آمدم، خدا به من گفت که شکنجه خواهم شد.
هر پیامبری شکنجه شده است. این هفت روز کاملاٌ اثبات کرد که من یک پیامبر هستم. خداوند حق داشت!"
عمر نمی توانست آنچه را که شنیده باور کند. و در همین لحظه، صدایی از ستونی دیگر از مردی برخاست که یک ماه پیش به آنجا آورده شده بود. او مدعی شده بود که، "من خود خدا هستم!" پس او را به مدت یک ماه تحت شکنجه قرار داده بودند. عمر کاملاٌ او را ازیاد برده بود و به این پیامبر تازه توجه داشت! ولی آن مرد ناگهان فریاد کشید، "عمر! من خدا هستم! مراقب باش! من پس از محمد هیچ پیامبری را به دنیا نفرستاده ام! این مرد دروغ می گوید!"
با این مردم چه می توانید بکنید؟ فقط دیوانه هستند!
هیچ روانشناس یا روانکاوی که نسبت به تحلیل علمی و رویکرد علمی خود صداق باشد نمی تواند بگوید که مسیح سالم بوده. این مرد خودش را "پسر خدا"می خواند: او نیاز به بستری شدن دارد! او به مصلوب شدن نیازی ندارد؛ این کار مطلقاٌ اشتباه است. او جنایتی مرتکب نشده است، او فقط دیوانگی اش را اعلام می کند! و شما مردمان دیوانه را به صلیب نمی کشید، به آنان ترحم می کنید، آنان به روان درمانی نیاز دارند. ولی متاسفانه در آن زمان نه روانشناسی وجود داشت و نه روان درمانی. زمانه منتظر یک یهودی دیگر بود: زیگموند فروید، تا آن را ابداع کند. ولی او بسیار دیر آمد، دو هزارسال بعد پس از آن که نخستین یهودی، مسیح، به صلیب کشیده شد.
این واقعاٌ یک بیماری خودبزرگ بینی است. اگر خدا وجود نداشته باشد، آنوقت هرامکانی وجود دارد که هر ذهن نفسانی به سمت تفریط کشیده شود. او نخست در برابر خدا زانو می زد. حالا که آن خدا وجود ندارد، او به سمت دیگر افراط کشیده می شود. اینک او مدعی می شود، "من خدا هستم." در هردو مورد خدایی باید وجود داشته باشد!
ولی این جمله ی نیچه تجربه ی کسی است که فقط ذهن را می شناسد و نه هیچ چیز دیگر را فراسوی ذهن. وقتی شروع می کنی به رفتن به فراسوی ذهن، دیگر وجود نداری. کسی وجود ندارد که بگوید، "من پسر خدا هستم." کسی وجود ندارد که بگوید، "من ناجی بشریت هستم"، یا "من پیامبر هستم"، یا، "من تجلی خدا هستم." تمام این مردم فقط دیوانه هستند. شما مردمان دیوانه را پرستیده اید، زیرا که مدعی شده اند که خودشان خدا هستند. تمام این به اصطلاح پایه گذاران مذهب نیاز به روان درمانی دارند.
نظرات شما عزیزان: